
غزل شماره 8 ایرج میرزا
چون خورم می در سرم سودای یار آید پدید
راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید
جهد کردم تا نگویم رازِ دل بر هیچکس
می کشان را رازِ دل بی اختیار آید پدید
گر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت
هر غریقی را پس از کوشش قرار آید پدید
بوسه چون بر لعل جانان میزنی نشمرده زن
دیده ام من گفتگو ها از شمار آید پدید
تا توانی سیر بنگر در رخِ صاف بتان
پیش کاندر صفحهی چشمت غبار آید پدید
دیدم آن بت را پی استاد بد گوهر روان
یادم آمد مهره در دنبال مار آید پدید
هر سؤال سخت را زنهار پاسخ نرم ده
سنگ و آهن چون به هم ساید شرار آید پدید
پیری از رخسارِ طبع آبدارم آب برد
کی ز طبعِ پیر شعرِ آبدار آید پدید
در خزان هم گاه بگشاید دهان بلبل ولی
کی بود آن نغمه کز وی در بهار آید پدید
بعد از این وصلش چه جویم چیست سود آن غرقه را
کش به قعرِ بحر گوهر در کنار آید پدید
نیست کس کاین مملکت را از خطر بخشد نجات
قرنها باید که تا یک مرد کار آید پدید
نان شهر از همت دستورِ ما ممتاز شد
صدقِ این دعوی به هر شام و نهار آید پدید
از وزیران گر یکی چون او شود نبود شگفت
از جراید هم یکی چون نوبه ار آید پدید