
هفت پیکر نظامی بخش 4 ( سبب نظم کتاب )
چون اشارت رسید پنهانی
از سراپردهی سلیمانی
پر گرفتم چو مرغ بالگشای
تا کنم بر در سلیمان جای
در اشارت چنان نمود برید
که هلالی برآور از شب عید
آنچنان کز حجاب تاریکی
کس نبیند در او ز باریکی
تا کند صید سحرسازی تو
جاودان را خیال بازی تو
پلپلی چند را بر آتش ریز
غلغلی در فکن به آتش تیز
مومی افسرده را در این گرمی
نرم گردان ز بهر دلنرمی
مهد بیرون جهان از این ره تنگ
پای کوبی بس است بر خر لنگ
عطسهای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند
رنج بر وقت رنج بردن توست
گنج شه در ورق شمردن توست
رنجبرد تو ره به گنج برد
ببرد گنج هر که رنج برد
تاک انگور تا نگرید زار
خندهی خوش نیارد آخر کار
مغز بیاستخوان ندید کسی
انگبینی کجاست بیمگسی
ابرِ بیآب چند باشی چند
گرم داری تنور نان در بند
پرده بر بند و چابکی بنمای
روی بکران پردگی بگشای
چون برید از من این غرض درخواست
شادمانی نشست و غم برخاست
جستم از نامههای نغز نورد
آنچه دل را گشاده داند کرد
هر چه تاریخ شهریاران بود
در یکی نامه اختیار آن بود
چابک اندیشهای رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست
مانده زآن لعل ریزهلختی گرد
هر یکی زآن قراضه چیزی کرد
من از آن خرده چو گهر سنجی
بر تراشیدم این چنین گنجی
تا بزرگان چو نقد کار کنند
از همه نقدش اختیار کنند
آنچ از او نیمگفته بد گفتم
گوهر نیمسفته را سفتم
وآنچه دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم بر آن قرار نخست
جهد کردم که در چنین ترکیب
باشد آرایشی ز نقش غریب
بازجستم ز نامههای نهان
که پراکنده بود گرد جهان
زآن سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری
وز دگر نسخهها پراکنده
هر دری در دفینی آکنده
هر ورق کهاوفتاد در دستم
همه را در خریطهای بستم
چون از آن جمله در سواد قلم
گشت سر جملهام گزیده به هم
گفتمش گفتنی که بپسندند
نه که خود زیرکان بر او خندند
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زآن دادهام به هفت عروس
تا عروسان چرخ اگر یک راه
در عروسان من کنند نگاه
از هم آرایشی و هم کاری
هر یکی را یکی کند یاری
آخر از هفت خط که یار شود
نقطهای بر نشان کار شود
نقشبند ارچه نقش ده دارد
سر یک رشته را نگه دارد
یک سر رشته گر ز خط گردد
همه سررشتهها غلط گردد
کس بر این رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه ز اندازه بردهام گهرش
در هزار آب غسل باید کرد
تا به آبی رسی که شاید خورد
آبی انداختند و مردم شد
آب انداخته بسی گم شد
من که زآن آب در کنم چو صدف
ارزم آخر به مشتی آب و علف
سخنی خوشتر از نوالهی نوش
کی سخا سوی من ندارد گوش
در سخا و سخن چه میپیچم
کار بر طالع است و من هیچم
نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود بذل فردوسی
اسدی را که بودلف بنواخت
طالع و طالعی به هم در ساخت
من چه میگویم این چه گفت من است
کهآبم از ابر و درم از عدن است
صدف از ابر گر سخا بیند
ابر نیز از صدف وفا بیند
کهابر آنچ از هوا نثار کند
صدفش در شاهوار کند
این سخن را که جاه میخواهم
مدد از فیض شاه میخواهم
هر چه او را عیار یا عددی است
سبب استقامتش مددی است
ور مدد پیش بارگه باشد
چار در چار شانزده باشد
جبرییلم به چینی قلمم
بر صحیفه چنین کشد رقمم
کاین فسون را که چینیآموز است
جامه نو کن که فصل نوروز است
آنچنان کن ز دیو پنهانش
که نبیند مگر سلیمانش
زو طلب کن مرا که فخر من اوست
من کیام بازمانده لختی پوست
موم سازم ز مهر خاتم دور
خالی از انگبین و از زنبور
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد پیش
روی اگر سرخ و گر سیاه بود
نقشبندش دبیر شاه بود
بر من آن شد که در سخن سنجی
دهدهی زر دهم نه دهپنجی
نخرد گر کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا
زآن نمط ها که رفت پیش از ما
نوبری کس نداد بیش از ما
نغز گویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند
ما که اجری تراش آن گرهیم
پند واگیر داهیان دهیم
گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم
در معانی تمام تدبیریم
پوست بیمغز دیدهایم چو خواب
مغز بیپوست دادهایم چو آب
با همه نادری و نو سخنی
برنتابیم روی از آن کهنی
حاصلی نیست زین در آمودن
جز به پیمانه باد پیمودن
چیست کان را من جواهرسنج
بر نسنجیدم از جواهر و گنج
برگشادم بسی خزانه خاص
هم کلیدی نیافتم به خلاص
با همه نزلهای صبح نزول
هم به استغفرالله ام مشغول
ای نظامی مسیح تو دم توست
دانش تو درخت مریم توست
چون رطبریز این درخت شدی
نیک بادت که نیکبخت شدی