غزل شماره 16 سنایی غزنوی

غزل شماره 16 سنایی غزنوی
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا
نیست بیگفتار تو در دل توانایی مرا
در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی
کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا
عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز
چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا
چشمهی خورشید را از ذره نشناسم همی
نیست گویی ذرهای در دیده بینایی مرا
از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی
نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا
گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید
آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا
کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل
با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا