غزل شماره 15 وحشی بافقی

غزل شماره 15 وحشی بافقی
هست امید قوتی بخت ضعیفحال را
مژدهی یک خرام ده منتظر وصال را
گوشهی ناامیدیام داد ز صد بلا امان
هست قفس حصار جان مرغ شکسته بال را
رشحهی وصل کو کز او گرد امید نم کشد
وز نم آن برآورم رخنهی انفصال را
نیمشبان نشسته جان بر در خلوت دلم
منتظر صدای پا مهدکش خیال را
من که به وصل تشنهام خضر چه آبم آورد
رفع عطش نمیشود تشنهی این زلال را
دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندر او
انجمنی به هر طرف آرزوی محال را
وحشی محو مانده را قوت شکر وصل کو
حیرت دیده گو بگو عذر زبان لال را