![قصیده شماره 12 ملک الشعرا بهار ( شکوه و تفاخر )](https://artment.ir/wp-content/uploads/2024/03/bahar-ghaside-12.jpg)
قصیده شماره 12 ملک الشعرا بهار ( شکوه و تفاخر )
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزندهام وین گیتی آتشپرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم
گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا
گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد
واندر افکندی درون خانهی دلبر مرا
از غم نادیدنت اندام من چون موی شد
کس نخواهد دید از بس لاغری دیگر مرا
گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من
مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا
خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار
میکنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل
چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا
سوی من بود تو باد آورد زین حسرت رقیب
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
اندر این بیغوله جان میآمدی بر سر مرا
دوستان رفتند از این کشور رقیبان همتی
تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا
گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین
میدهند از قدردانی جا به روی سر مرا
ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم
صیت فضلم کیسه پر سازد ز سیم و زر مرا
ور به پاس همزبانی جانب کابل شوم
دوستاران ادب بر سر نهند افسر مرا
وز تخارِستان مرا گر دور سازد خصم دون
هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا
بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا
بر لب جیحون و آمویه است آبشخور مرا
دوستانی دارم اندر خطهی صقلاب و روم
کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
در کلام پارسی امروز شخص اولم
وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا
تا زبان پارسی زنده است من هم زندهام
ور به خنجر حاسد دون بردرد حنجر مرا
سابقم در هر هنر چون ابرشِ تازینژاد
خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا
تا گران بد گوهرِ دانش گرامی داشتند
کارفرمایان دانشمند چون گوهر مرا
چون ز ناگه شهر واشد سکه بدگوهران
آسمان زد بر زمین چون سکهی ابتر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
گیتی کجرو به زندان میدهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
قرنها باید کجا پیدا شود گویندهای
کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا
لیک از این رفتار ناهنجارگویی مهتران
عضوِ زاید میشمارند اندر این کشور مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند
کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
کاش در یک دم شدی پیراهن از خون تر مرا
ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات
هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
کاش در یک دم ز شفقت دشمنان و دوستان
تیر بارند از دو سو بر این تنِ لاغر مرا
سومین بار است تا در این مغاک هولناک
بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا
لعنت حق باد بر کینتوز و غماز و حسود
کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
کودکانِ اشک درگیرند گرد اندر مرا
ور کشم آهی به یاد دوستان آن دود آه
پیچد و اوبارد اندر کام چون اژدر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
با تهیدستی و بیبرگی کند مضطر مرا
حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد
ورنه بودی کنجها آکنده از گوهر مرا
خانهام خالی شود از فرش و کالا بهر وام
تا بسازد توشهی یکروزه خالی گر مرا
با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم بهار
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا