
قصیده شماره 10 پروین اعتصامی
شالودهی کاخ جهان بر آب است
تا چشم بهم بر زنی خراب است
ایمن چه نشینی در این سفینه
کاین بحر همیشه در انقلاب است
افسونگر چرخ کبود هر شب
در فکرت افسون شیخ و شاب تست
ای تشنه مرو کاندر این بیابان
گر یک سر آب است صد سراب است
سیمرغ که هرگز به دام ناید
در دام زمانه کم از ذباب است
چشمت به خط و خال دلفریب است
گوشت به نوای دف و رباب است
تو بیخود و ایام در تکاپو است
تو خفته و ره پر ز پیچ و تاب است
آبی بکش از چاه زندگانی
همواره نه این دلو را طناب است
بگذشت مه و سال وین عجب نیست
این قافله عمری است در شتاب است
بیدار شو ای بخت خفته چوپان
کاین بادیه راحتگه ذئاب است
برگرد از آن ره که دیو گوید
کای راهنورد این ره صواب است
ز انوار حق از اهرمن چه پرسی
زیراک سئوال تو بی جواب است
با چرخ تو با حیله کی برآیی
در پشه کجا نیروی عقاب است
بر اسب فساد از چه زین نهادی
پای تو چرا اندر این رکاب است
دولت نه به افزونی حطام است
رفعت نه به نیکویی ثیاب است
جز نور خرد رهنمای مپسند
خودکام مپندار کامیاب است
خواندن نتوانیش چون چه حاصل
در خانه هزارت اگر کتاب است
هشدار که توش و توان پیری
سعی و عمل موسم شباب است
بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی
مانند چراغی که بی حباب است
گر پای نهد بر تو پیل دانی
کز پای تو چون مور در عذاب است
بی شمع شب این راه پرخطر را
مسپر به امیدی که ماهتاب است
تا چند و کی این تیره جسم خاکی
بر چهرهی خورشید جان سحاب است
در زمرهی پاکیزگان نباشی
تا بر دلت آلودگی حجاب است
پروین چه حصاد و چه کشتکاری
آنجا که نه باران نه آفتاب است