الهی نامه عطار نیشابوری – بخش آغازین – بسم الله الرحمن الرحیم

الهی نامه عطار نیشابوری بسم الله الرحمن الرحیم

الهی نامه عطار نیشابوری – بخش آغازین – بسم الله الرحمن الرحیم

به نام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک

خداوندی که ذاتش بی‌زوال است
خرد در وصف ذاتش گنگ و لال است

زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا

مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست

ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده

صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گویی بیش ازآن است

دو عالم قدرت بی‌چون اوی است
درون جانها در گفت و گوی است

ز کنه ذات او کس را خبر نیست
به جز دیدار او چیزی دگر نیست

طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدایی او جمله پیدا

جهان از نور ذات او مزین
صفات از ذات او پیوسته روشن

ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او

ز صنعش آدم از گل رخ نموده
ز وی هر لحظه صد پاسخ شنوده

ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار

نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذات است در هر دو جهان بس

ز یکتایی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت

حقیقت علم کل او راست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق

بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار

شده آتش طلب‌گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش

ز حکمش باد سرگردان به هر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریا

ز لطفش آب هر جایی روان است
ز فضلش قوت روح و روان است

ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
از آن در عز و تمکین اوفتاده

ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل

ز ذوقش بحر در جوش و فغان است
از آن پیوسته او گوهر فشان است

نموده صنع خود در پاره‌ی خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک

نهاده گنج معنی در درونش
به سوی ذات کرده رهنمونش

همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا

که بود آدم کمال قدرت او
به عالم یافته بد رفعت او

دو عالم را در او پیدا نموده
از او این شور با غوغا نموده

تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند

تویی اول تویی آخر تعالی
تویی باطن تویی ظاهر تعالی

هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذره ای زین راه نشناخت

بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت

تو نوری در تمام آفرینش
به تو بینا حقیقت عین بینش

عجب پیدایی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده

همه جانها ز تو پیداست ای دوست
تویی مغز و حقیقت جملگی پوست

تو مغزی در درون جان جمله
از آن پیدایی و پنهان جمله

از آن مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی

ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اول و آخر در اینجا

جهان پر نام تو وز تو نشان نه
به تو بیننده عقل و تو عیان نه

نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی

ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه

یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها تویی جانی نداری

دویی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله

مکان و کون را مویی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی

تویی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی

دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گویی دمادم سر پنهان

حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پر از درد

زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون

زهی گویا ز تو کام و زبانم
تویی هم آشکارا هم نهانم

زهی بینا ز تو نور دو دیده
تو را در اندرون پرده دیده

زهی از نور تو عالم منور
ز عکس ذات تو آدم مصور

زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب‌گار

تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می‌ندانم کز چه کانی

تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره

برافگن برقع و دیدار بنمای
به جزو و کل یکی رخسار بنمای

دل عشاق پر خون است از تو
از آن از پرده بیرون است از تو

همه جویای تو تو نیز جویا
درون جمله‌ی از عشق گویا

جمالت پرتویی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت

از اول آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود از تو صاحب درد

چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی به خود سر دمادم

کرامت دادیش در آشنایی
ز نورت یافت اینجا روشنایی

که داند سر تو چون هم تو دانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی

گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود

گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت

گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید

گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه

ز پیدایی خود پنهان بمانی
ز پنهایی خود یکسان بمانی

به هر کسوت که می‌خواهی برآیی
ز هر نقشی که می‌خواهی نمایی

تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پرده‌ات پنهان حقیقت

چه چیزی تو که ننمایی رخ خویش
چو دم دم می‌دهی‌مان پاسخ خویش

تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی به گرد کرّه‌ی خاک

تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
از ان در جزو و کل جاویدی ای جان

تو آن نوری که در ماهی و انجم
ز نورت ماه و انجم می‌شود گم

تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو

تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی

تو آن نوری که اعیان وجودی
از آن پیدا و پنهان وجودی

تو آن نوری که چون آیی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار

تو آن نوری که جان انبیایی
نمود اولیا و اصفیایی

تو آن نوری که شمع رهروانی
حقیقت روشنی هر روانی

ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا

چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار

فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک

بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید

گل از شوق تو خندان در بهار است
از آنش رنگهای بی‌شمار است

نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او ز ابر گوهر

بنفشه خرقه‌پوش خانقاهت
فگنده سر به بر از شوق راهت

چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
از آن افراخت سر سوی جهانت

ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
از این مانده است دل پرخون و رخ زرد

همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند

هر آن وصفی که گویم بیش از آنی
یقین دانم که بی‌شک جانِ جانی

تویی چیزی دگر اینجا ندانم
به جز ذات تو را یکتا ندانم

همه جانا تویی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کونین پیوست

ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل

منم از درد عشقت زار و مجروح
تویی جانا حقیقت قوت روح

منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت

منم در وصالت را طلب‌گار
در این دریا بماندستم گرفتار

در این دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز به سوی تو رهی من

رهم بنمای تا در وصالت
به دست آرم ز دریای جلالت

تویی گوهر درون بحر بی‌شک
تویی در عشق لطف و قهر بی‌شک

همه از بود توست ای جوهر ذات
که رخ بنموده‌ای در جمله ذرات

همه از عشقِ تو حیران و زارند
به جز تو در همه عالم ندارند

نهان و آشکارایی تو در دل
همه جایی و بی جایی تو در دل

دل اینجا خانه‌ی ذات تو آمد
نمود جمله ذرات تو آمد

دل اینجا خانه‌ی راز تو باشد
از آن در سوز و در ساز تو باشد

تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا

نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوایی ده به لطفت بی نوا را

گدای گنج عشق توست عطار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار

تو می‌خواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت

تو می‌خواهد ز تو هر دم به زاری
سزد گر کار او اینجا برآری

تو می‌خواهد ز تو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی

تو می‌خواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید به تو راز او دمادم

تو می‌خواهد ز تو تا رخ نمایی
ورا از جان و دل پاسخ نمایی

تو می‌خواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمایی بدو پیدا حقیقت

تو می‌خواهد ز تو تا راز بیند
تو را در گنج جان او باز بیند

تو می‌خواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا

تو می‌خواهد ز تو در کل اسرار
که بنمایی در انجامش تو دیدار

تو می‌خواهد ز تو ای ذات بی‌چون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون

چنان درمانده‌ام در حضرت تو
ندارم تاب دید قربت تو

شب و روزم ز عشقت زار مانده
به گرد خویش چون پرگار مانده

طلب‌گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل

تو در جانی همیشه حاضر ای دوست
تویی مغز و منم این جایگه پوست

دل عطار پرخون شد در این راه
که تا شد از وصال دوست آگاه

کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی

به جز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان

اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا

مرا هم داده‌ای امید فضلت
که بنمایی مرا در عشق وصلت

همان وصل تو می‌خواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو

تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم

نه آخر سایه‌ی خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری

دلم خون گشت در دریای امید
بماندم زار و ناپروای امید

به وصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده

تو امید منی در گاه و بی‌گاه
کنون از کردها استغفرالله

تو امید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت

تو امید منی اندر قیامت
ندارم گر چه جز درد و ندامت

تو امید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم

تو امید منی در پای میزان
به لطف خویش بخشی جرم و عصیان

چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی به دست باز مانده

مرا این نفس سرکش خوار کرده است
شب و روزم به غم افگار کرده است

مرا زین سگ امانی ده در این راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه

غم عشق تو خوردم هم تو دانی
شب و روز اندر این دردم تو دانی

ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندر این غرقاب خونم

دوایی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را

در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید

مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای

بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم
در این سر باش یا رب دستگیرم

چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بردم از روی جهان تو

تو می‌دانی که جز تو کس ندارم
به جز ذات تو ای جان بس ندارم

تویی بس زین جهان و آن جهانم
تویی مقصود کلی زین و آنم

الهی بر همه دانای رازی
به فضل خود ز جمله بی‌نیازی

الهی جز درت جایی نداریم
کجا تازیم چون پایی نداریم

الهی من کیم اینجا گدایی
میان دوستانت آشنایی

الهی این گدا بس ناتوان است
به درگاه تو مشتی استخوان است

الهی جان عطار است حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان

دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی

فنای ما بقای توست آخر
تویی بر جزو و کل پیوسته ناظر

تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی


دیدگاهتان را بنویسید