الهی نامه عطار نیشابوری – بخش آغازین – در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم

الهی نامه عطار نیشابوری در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم

الهی نامه عطار نیشابوری – بخش آغازین – در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم

ثنایی گو بر ارباب بینش
سزای صدر و بدر آفرینش

محمد آنکه نور جسم و جان است
گزین و مهتر پیغمبران است

حبیب خالق بیچون اکبر
درون جزو و کل او شاه و سرور

ز نورش ذره‌ی خورشید و ماه است
همه ذرات را پشت و پناه است

فلک یک خرقه پوش خانقاهش
به سر گردان شده در خاک راهش

تمامت انبیا را پیشوا اوست
حقیقت عاشقان را رهنما اوست

ز نور اوست اصل عرش و کرسی
چه کروبی چه روحانی چه قدسی

طفیل اوست دنیا و آخرت هم
جهان از نور ذات اوست خرم

شده در نور پاکش عقل و جان گم
ز عکس ذات او هر دو جهان گم

حقیقت خاتم پیغمبران است
ز نورش ذره‌ی کون و مکان است

ز بود آفرینش اوست مقصود
ز لا در عین الا اوست موجود

ز عکس ذات او دان آفرینش
حقیقت اوست نور عین بینش

هزار آدم طفیل اوست آنجا
بمانده سوی خیل اوست آنجا

طفیل خنده‌ی او آفتاب است
حقیقت ذره‌ی او ماهتاب است

مه از شرم رخش هر مه گذارد
چو در راهش گذارد سر فرازد

ندیده چشم عالم همچو او باز
از آن آمد یقین شاه سرافراز

زهی مثل تو را نادیده عالم
نداده کس نشان از عهد آدم

چو تو شاهی به گرد کره‌ی خاک
که آمد سایه‌بانت هفت افلاک

طفیل خاک پای توست دنیا
حقیقت را نه جای توست دنیا

تویی صاحب قران عین هستی
که بت با بتکده در هم شکستی

از این سان دعوت کل کرده‌ی تو
غم امت دمادم خورده‌ی تو

تمام انبیا این عز ندیدند
ز تو گفتند کل وز تو شنیدند

تو اصل جوهری در اصل فطرت
تو را داده‌است ایزد جاه و حرمت

ز ذات خویش دیده لامکانت
در آنجا بود کل عین العیانت

زدی دم از عیان لامکانی
یکی دیدی که گفتی مَن رَآنی

حقیقت و اصل دو جهان تو باشی
همه جانند و جان جان تو باشی

خرد در راه تو طفلی بشیر است
ز حکم شرع تو زار و اسیر است

که دارد زهره تا گوید سخن باز
ز سر شرعت ای شاه سرافراز

در کلی گشادستی به تحقیق
در این ره داد دادستی به تحقیق

زهی مهتر که شاه انبیایی
پناه اولیا و اصفیایی

چو جبریل آمد ای جان چاکر تو
شرف دارد ز نور گوهر تو

طریق مصطفی گیر و دگر نه
حقیقت را به جز او راهبر نه

حقیقت جان پاکش راه بین دان
دل پر نور او بحر یقین دان

نباشد سایه را خورشید هرگز
ولی خورشید او دارد چنین عز

چو یک بین شد شب معراج در ذات
از ان بر سر نهادش تاج از ذات

دمادم کشف اسرارش عیان بود
برون از کون جایش لامکان بود

به معجز کرد ماه آسمان شق
نمود از ذات بیچون سر مطلق

گهی در دست بد سنگش سخن گو
گهی زنهار از وی خواست آهو

گهی از سنگ نخلی کرد پیدا
که آن در حال بار آورد خرما

به وصف اندر نیاید معجزاتش
به شرح اندر نیاید وصف ذاتش

حقیقت گشت موسی امت او
چو در توریت دیدش قربت او

اگر نه او بدی عالم نبودی
ملایک نامدی آدم نبودی

زمین و آسمان معدوم بودی
ز رحمت دو جهان محروم بودی

چو نور پاک اوست از پرتو ذات
نظر افکند سوی جمله ذرات

ز نورش گشت پیدا کرسی و عرش
یقین هم لوح و جنت نیز و هم فرش

طلب می‌کرد ذات خویش آن نور
چو شد مطلوب شد در جمله مشهور

زهی صاحب‌قران دورِ گردون
تویی نور دو عالم بی چه و چون

یقین دانم که مغز کایناتی
عیان اندر صفات نور ذاتی

جمالت پرتویی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت

کسی کو با تو اینجا آشنا شد
در آخر بی شکی مرد خدا شد

تویی واصل ز وصل جاودانی
تو را زیبد یقین صاحب‌قرانی

شب معراج دیدی حق عیان تو
رسیدی در خداوند جهان تو


دیدگاهتان را بنویسید