الهی نامه عطار نیشابوری – بخش آغازین – در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام

الهی نامه عطار نیشابوری در معراج حضرت رسالت

الهی نامه عطار نیشابوری – بخش آغازین – در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام

شبی آمد برش جبریل خرم
که هان آگاه باش ای صدرِ عالم

از این تاریکدان خیز و گذر کن
بدار الملک ربانی سفر کن

به سوی لامکان امشب قدم زن
بگیر آن حلقه را و بر حرم زن

جهانی بهرت امشب در خروشند
همه کروبیان حلقه به گوشند

ستاده انبیا و مرسلینند
که تا امشب جمالت را ببینند

بهشت و آسمان در بر گشاده است
بسی دلها ز دیدار تو شاد است

در امشب آنچه مقصود است از او خواه
که خواهی دید بی‌شک امشب الله

غم امت در امشب خور که دانی
حقیقت جمله اسرار نهانی

براقی بود چون برق آوریده
که حق از نور پاکش آفریده

سرا پایش ز نور حق بد آباد
ز تیزی خود سبق می‌بردی از باد

نبی بر وی سوار اندر زمان شد
مکان بگذاشت سوی لامکان شد

فتاده غلغلی در عرش اعظم
که آمد صدر و بدر هر دو عالم

ملایک با طبقهای نثارش
ستاده جمله از جان دوستدارش

تمام انبیا را دیده در راه
مر او را کرده از اسرار آگاه

نمود آدم ز اول کل جمالش
حقیقت خلعتی داد از وصالش

دگر نوحش بکرد از کل خبردار
که تا شد از عیانش صاحب اسرار

ز ابرهیم دید او خلت کل
که تا بر وی عیان شد قربت کل

چو اسمعیل او را تربیت کرد
دگر اسحاقش از جان تقویت کرد

دگر یعقوب کردش از غم آزاد
که تا شد ذات او از عشق آباد

دگر یوسف بصدقی راز گفتش
ز شوق دوست شرحی باز گفتش

چو موسی بودش از انوارمشتاق
مر او را کرد اندر عشق کل طاق

دگر داوود بس راز نهان گفت
سلیمانش بسی شرح و بیان گفت

دگر عیسی چو دیدش ذات والا
مر او را کرد اندر فقر یکتا

یکایک انبیا را دست جودش
یقین تشریف داد و ره نمودش

چو گشت آگاه او از قربت دوست
گذر کرد او به سوی حضرت دوست

چو سوی سدره بیرون تاخت احمد
ز ذات دوست سر افراخت احمد

رفیقش آنکه جبریل امین بود
که یک پر ز آسمانش تا زمین بود

در آنجا باز ماند و مصطفی شد
به سوی قرب ذات پادشا شد

سوالی کرد از جبریل آن شاه
چرا ماندی قدم نه اندر این راه

جوابش داد کای سلطان اسرار
اجازت بیش از اینم نیست رفتار

مجالم بیشتر زین نیست یک دم
تو را باید شدن ای شاه عالم

سر مویی اگر برتر به اعلی
پرم سوزد پرم نور تجلی

تو را باید شدن تا حضرت یار
تو را زیبد که داری قربت یار

روان شد سید و او را رها کرد
دل خود را ز دون حق جدا کرد

بشد چندان که چون دید از فرود او
برش جبریل گنجشکی نمود او

همی شد تا از این نیز او گذر کرد
ورای پرده‌ی غیبی نظر کرد

نه جا دید و جهت نه عقل و ادراک
نه عرش و فرش و نه هم کره‌ی خاک

عیان لامکان بی جسم و جان دید
در آنجا خویشتن را او نهان دید

ز تن بگذشت و از جان هم سفر کرد
چو بیخود شد ز خود در حق نظر کرد

چو در آغاز دید اعیان انحام
ندای کل شنید از یار پیغام

ندا آمد ز ذات کل که فان آی
رها کن جسم و جان بی جسم و جان آی

درآ ای مقصد و مقصود ما تو
نظر کن ذات ما را با لقا تو

در آن دهشت زبانش رفت از کار
محمد از محمد گشت بیزار

محمد خود ندید و جان جان دید
لقای خالق کون و مکان دید

نبود احمد خدا بود اندر آنجا
عیان عین لقا بود اندر آنجا

خطابش کرد کای صدر دو عالم
تو چونی گفت بی‌چونم در این دم

تو بی‌چونی من اینجا خود که باشم
چو تو هستی حقیقت من چه باشم

تویی و جز تو چیزی نیست اعیان
تویی عقل و تویی قلب و تویی جان

خطاب آمد که ای بود همه تو
امان جمله و سود همه تو

تویی مقصود ما در آفرینش
چه می‌خواهی بخواه ای عین بینش

محمد گفت ای دانای بی‌چون
تویی سر درون و راز بیرون

تو می‌دانی حقیقت سر رازم
که بهر امت خود با نیازم

حقیقت امتی دارم گنهگار
ولی از فضل تو جمله خبردار

خبر دارند از دریای فضلت
چه باشد گر کنی بر جمله رحمت

خطاب آمد ز حضرت بار دیگر
که بخشیدم سراسر ای مطهر

مخور غم از برای امت خویش
که هست از جرم ایشان فضل ما بیش

حقیقت رحمت ما بی‌شمار است
ز مخلوقات ما را با تو کار است

مرا با توست کار از کل آفاق
تو را بگزیدم و کردم تو را طاق

تویی یکتا میان آفرینش
تویی مر جمله را چون چشم بینش

پس آنگه سر کل با او بیان کرد
سه باره سی هزارش سر عیان کرد

خطابش کرد کای محبوب بی‌چون
از این سه سی هزاران در مکنون

بگو سی و مگو سی پیش یاران
دگر سی خواه گو خواه مگو آن

به هر کو مصلحت دانی عیان کن
و گر نه در درون خود نهان کن

چو رفت این بازگشت از لامکان او
به سوی عالم سفلی روان او

چو باز آمد از آن حضرة با شتاب
هنوزش گرم بود آن جامه‌ی خواب


دیدگاهتان را بنویسید