قصیده شماره 4 پروین اعتصامی

قصیده شماره 4 پروین اعتصامی ( یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی )

قصیده شماره 4 پروین اعتصامی

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بی‌خبر مرگ از چه نامی زندگانی را

اگر زین خاکدان پست روزی برپری بینی
که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را

چراغ روشن جان را مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه این یاقوت کانی را

مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب‌آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را

ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه‌ی گیتی
به حیلت دیو برد این گنج‌های رایگانی را

دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را

متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را

بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را

حقیقت را نخواهی دید جز با دیده‌ی معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را

بزرگانی که بر شالوده‌ی جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را

اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی از این بی مهر درس مهربانی را

به مهمانخانه‌ی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را

بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را

ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک‌فرجامی است
چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را

نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را

چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را

تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده
اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را

هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
به شورستان تبه کردیم رنج باغبانی را

بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را

شبان آز را با گله‌ی پرهیز انسی نیست
به گرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را

همه باد بروت است اندر این طبع نکوهیده
به سیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را

به جای پرده‌ی تقوی که عیب جان بپوشاند
ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را

چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را

بیفشاندیم جان اما به قربانگاه خودبینی
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را

چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن
چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را

شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر
به پایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را

نشان پای روباه است اندر قلعه‌ی امکان
بپر چون طائر دولت رها کن ماکیانی را

تو گه سرگشته‌ی جهلی و گه گم‌گشته‌ی غفلت
سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را

ز تیغ حرص جان هر لحظه‌ای صد بار می‌میرد
تو علت گشته‌ای این مرگ‌های ناگهانی را

رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران
برای خفتگان میزن درای کاروانی را

در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را

نباید تاخت بر بیچارگان روز توانایی
به خاطر داشت باید روزگار ناتوانی را

تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را

پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را

یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گویی نمیدانست رسم میزبانی را

معایب را نمیشویی مکارم را نمیجویی
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را

مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رایی
که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن‌روانی را

درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
به میدانها توانی کار بست این پهلوانی را

بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را


دیدگاهتان را بنویسید