قصیده شماره 6 پروین اعتصامی

قصیده شماره 6 پروین اعتصامی

قصیده شماره 6 پروین اعتصامی

ای دل فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش به هر بهار است

باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جانشکار است

از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ای دوست روزگار است

یغماگر افلاک سخت بازو است
دردی کش ایام هوشیار است

افسانه‌ی نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است

ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصه‌ی پنهان و آشکار است

اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است

بیغوله‌ی غولان چرا بدین سان
آن کاخ همایون زرنگار است

از ناله‌ی نی قصه‌ای فراگیر
بس نکته در آن ناله‌های زار است

در موسم گل ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است

آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است

در رهگذر سیل خانه کردن
بیرون شدن از خط اعتبار است

تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است

آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است

دل گرسنه مانده است و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است

آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است

خوش آن که ز حصن جهان برون است
شاد آن که به چشم زمانه خوار است

از قله‌ی این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است

بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است

این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدین گونه خاکسار است

فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است

همت گهر وقت را ترازو است
طاعت شتر نفس را مهار است

در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایه‌ی شرار است

کالا مبر ای سودگر به همراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است

ای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار است

بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است

طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است

هر چند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار است

عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است

زندانی وقت عزیز ای دل
همواره در اندیشه‌ی فرار است

از جهل مسوزش به روز روشن
ای بی‌خبر این شمع شام تار است

کفتار گرسنه چه میشناسد
کاهو بره پروار یا نزار است

بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است

باید که چراغی به دست گیرد
در نیمه‌شب آن کس که رهگذار است

امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است

آسایش صد سال زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است

بار و بنه‌ی مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است

اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آن که فقیریت در جوار است

گلچین مشو ای دوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است

بیچاره در افتد زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است

بیش از همه با خویشتن کند بد
آن کس که بد خلق خواستار است

ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است

ای دوست مجازات مستی شب
هنگام سحر سستی خمار است

آن کس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست رستگار است

یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش چو فرخنده گوشوار است

هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است

فضل است که سرمایه‌‌ی بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است

کس را نرساند چرا به منزل
گر توسن افلاک راهوار است

یک‌دل نشود ای فقیه با کس
آن را که دل و دیده صد هزار است

چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است

از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو در این بحر بی کنار است

از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است

از خون جگر نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است

ز ابلیس ره خود مپرس گر چه
در بادیه‌ی کعبه رهسپار است

پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب به کنعان در انتظار است

بیدار شو ای گوهری که انکشت
در جایگاه در شاهوار است

گفتار تو همواره از تو پروین
در صفحه‌ی ایام یادگار است


دیدگاهتان را بنویسید