غزل شماره 17 شهریار ( دل درویش نوازت )

غزل شماره 17 شهریار ( دل درویش نوازت )

غزل شماره 17 شهریار ( دل درویش نوازت )

ای چشم خمارین تو و افسانه‌ی نازت
وی زلف کمندین من و شبهای درازت

شبها منم و چشمک محزون ثریا
با اشک غم و زمزمه‌ی راز و نیازت

بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت

گنجینه‌ی رازی است به هر مویت و زان موی
هر چنبره ماری است به گنجینه‌ی رازت

در خویش زنیم آتش و خلقی به سر آریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت

صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار
ای جاده انصاف ندیدیم ترازت

شهری به تو یار است و غریب این همه محروم
ای شاه بنازم دل درویش نوازت


دیدگاهتان را بنویسید